سوتی های من
زندگی من
گاهی تنها ماندن بهای ادم بودن است....!
اول از همه چیز بگم که من سوتی زیاد میدم و از این نظر بین دوستام معروفم... اونقدر سوتی دادم که شمارشش از دستم در رفته.خوب چندتاییش که اصلا تا حالا فراموش نکردم و براتون میگم


 یه روز از موکت فروشی اومدن که موکتهامونو عوض کنن.

موکت های توی حالمون رو میخواستن عوض کنن. کامپیوترمونو تو مهمونخونه گذاشته بودیم منم پای کامپیوتر نشسته بودم و واسه رفتن به اتاقم باید از جلوی اونا رد میشدم.

داشتم میرفتم تو اتاقم که یکی از موکت فروشا بهم گفت:جانمازو درست انداختم؟قبله اینطرفه؟ منم یک لحظه فکر کردم و جانمازه برعکس انداختم

و گفتم فکر کنم اینطرفیه.

یهو یکی دیگه از اون مردا از اونطرف داد زد:چی میگی خانم.قبله که اینطرفی نیست اون درست انداخته بود. دیگه از این بدتر نمیشد.اونی که میخواست نماز بخونه با کمال پررویی رو کرد به من و گفت:ببینم تو اصلا نماز میخونی؟فکرکنم انقدر که تو خونه موندی حالت بد شده برو بیرون تا یک هوایی به مغزت بخوره!!!!!!!!!!!!!!!! جانم؟چی داشت به من میگفت!حالم خوب نیست.واقعا خیلی پررو بود.

تا حد ممکن سرمو انداختم پایین.همون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من بیوفتم توش.رفتم تو مهمونخونه و پای کامپیوتر کز کردم


 یه روز خونه ی همسایه عروسی بود و من هم به خاطر اینکه لباسم کوتاه بود مجبور شدم چادر بپوشم(نه خیلی هم بلد بودم بپوشمش!!).

کنار دیوار دوستای برادرم به ردیف وایساده بودن.سرمو انداختم پایین و از جلوی اونا داشتم رد میشدم که یهو با دمپاییه قاب بلندم پا گذاشتم رو چادرمو تعادلمو از دست دادم و جلوی پاشون پخش شدم زمین یا به قولی ولو شدم رو زمین.

میخواستم فقط گریه کنم.همشون با چشمایی گرد شده نگام میکردن!!سریع بلند شدمو خودمو انداختم تو خونه همسایمون.خیلی بد بود ابروم رفت 


 سرکلاس برنامه ریزی نشسته بودیم.میخواستم از دبیر درباره شغلایی که تو رشته ها بود بپرسم و همچنین میخواستم مثلا بزرگونه حرف بزنم.

جمع مکسر شغل یادم نمیومد.یهو رو کردم به دبیرو با صدایی بلند گفتم:میشه در مورد اشغال رشته ها واسمون بگین؟دبیر خندید و من 2هزاریم افتاد که اشتباه گفتم.دوستم سولماز رو کرد به منو گفت میگما منظورت اشغال تو سطلاست یا مشاغل؟ همه خندیدیم و من یاد گرفتم جمع مکسر شغل مشاغل نه اشغال!!! 


 با برادرم تو مهمونخونه نشسته بودیم.برادرم گفت:میگما اون اسم برادرش چی بود؟منم یهو گفتم:اهان اون؟اسم برادرش احسان ا هستش.به جای احسان م یه احسان دیگه رو گفتم.

یهو برادرم همچین نگام کرد که نزدیک بود تو خودم..........کنم.سریع گفت:سحر احسان ا دیگه کیه؟یهو فهمیدم چه گندی زدم.نمیدونستم باید چی بگم.یهو الکی شروع کردم به خندیدن حین خندیدن گفتم وای.نمیدونم یهویی از دهنم پرید.واقعا احسان ا دیگه کیه؟ همچین نگام کرد که یعنی خر خودتی!منم سریع از سرجام بلند شدمو رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم.خوشبختانه برادرم دیگه چیزی بهم نگفت




 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: 10 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط sahar

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 1083
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1